18. خاطراتي از اهالي و ساكنين گذر وزير دفتر

اين مسجد را خاله‌ي مصدق ساخته بود، و موقوفاتي كه قابل استفاده باشد، نداشت. و مختصر موقوفه اي كه عبارت از چند باب دكان واقع در همان محل بود به ثمن بخس اجاره داده شده بود، و مال الاجاره را محمد ولي ميرزا فرمانفرمائيان مي‌گرفت و صرف بنايي مسجد مي‌كرد و به خادم مسجد چيزي مي‌داد و ما را بحمد الله بهره اي نبود جز خانه‌ي محقري كه وقف مسجد و در جنب مسجد براي امام مسجد ساخته شده بود. چون آقاي فرمانفرما، پس از فوت امام مسجد، از آيت الله كاشاني، براي آن مسجد امامي‌خواسته بود، آقاي كاشاني مرا معرفي مي‌نمايد، و خود نيز روز اول آمد و ما را به مسجد آورد و در نماز جماعت به اينجانب اقتدا نمود. و بدين ترتيب در آنجا ساكن شديم. و پس از مدت اندكي كه بر اثر تبليغات مصدق عليه كاشاني، مردم به وي بد بين شدند، عده اي از عوام و اهل غرض با من نيز، به بهانه‌ي اينكه رفيق كاشاني بوده، دشمني مي‌كردند. خصوصا شخصي به نام عبدالرحيم كه مرد خودخواه و بي سوادي بود و دكان نانوايي داشت و قبل از ورود من به آن مسجد، آنجا پاتوق او بود و هر ساله عده اي از چاقوكش ها و اراذل و اوباش محل را در دهه عاشورا جمع مي‌كرد و به بهانه‌ي روضه خواني و عزاداري در مسجد، پول زيادي از تجار و اعيان محل مي‌گرفت، و خود با پيراهن سياه نزديك در مسجد مي‌ايستاد و به مردم خوش آمد مي‌گفت و هر چه روضه خوان بي سواد و خرافاتي بود دعوت مي‌نمود. خصوصا روضه خواني كه خوش صدا و شار لاتان باشد و سخن مفيدي كه به كار دنيا و آخرت مردم بيايد، نگويد.
من كه تازه وارد شده بودم يكي از دو كار را مي‌توانستم انجام دهم:
اول اينكه به ميل او رفتار كنم و تمام كارهايش را صواب بدانم، و از او اظهار تشكر و تمجيد كنم و او هم مريد ما باشد و با هم مردم را بچاپيم.
دوم اينكه حقايق را بگويم و از اين انحرافات جلوگيري كنم، و راه كسب درآمد حاج عبدالرحيم را گرفته و او را با خود دشمن سازم و در نتيجه نوچه هاي او مزاحم من شوند و عده اي مانند سيد عباس قاري را با خود طرف سازيم و حساب خود را از رياكاران و دكانداران جدا نماييم.
البته هر آخوندي بود مانند ساير آخوندها كه در مساجد هستند كار اول را مي‌كرد و با كمال خوشي زندگي مي‌كرد و با كدخدا مي‌ساخت و ده را مي‌چاپيد . ولي من اين كاره نبودم.
در اولين سال اقامتم در مسجد، نيمه شب اول عاشورا كه مصادف با تابستان بود در منزل وقفي خوابيده بودم، ديدم در مسجد هياهويي است، از بام نگاه كردم ديدم درب مسجد را بسته اند و همه لخت شده اند و نوكران حسيني، تصنيف مي‌خوانند و گاهي ميان حوض مسجد رفته و آب تني مي‌كنند و از خود باد صادر مي‌كنند و پس از آنكه شام عزا را خورده اند به رقاصي پرداخته اند و تازه نماز هم نمي‌خوانند، و حتي در وقت نماز مغرب و عشاء كه ما نماز جماعت مي‌خوانديم، اينان گاهي با هم شوخي و گاهي صحبت مي‌كردند و حواس نمازگزاران را پرت مي‌كردند. بسيار متأسف شدم و از خود پرسيدم چه بايد كرد؟ با عدم دخالت و توافق در كار ايشان هر طور بود با ايشان مدارا كردم تا عاشورا تمام شد.
پس از عاشورا، روضه خوانها مي‌آمدند درب منزل من كه آقا پول روضه خواندن ما را نداده اند و يا كم داده اند، مي‌گفتم به من مربوط نيست، هر كسي شما را دعوت كرده نزد او برويد.
دو سالي در ماه محرم و رمضان همين لوطي بازي بود، با بعضي از دوستان مشورت كردم كه چه بايد كرد؟ گفتند اينان آسان دست از اين دكان بر نخواهند داشت؛ زيرا در يك دهه محرم خرج يك سال خود را از مردم محل و عابرين مي‌گيرند، و تا سال ديگر مي‌خورند و در انتظار سال ديگر هستند. (بايد گفت يكي از عيوب بزرگ تبليغات ديني ما همين چيزهاست كه در هر محلي عده اي از جهال متصدي همين امور تبليغي هستند و لذا هر روضه خوان و مبلغي كه طبق ميل ايشان از خرافات و معجزات و دروغهاي شاخدار بگويد اينان خشنودند، و هر واعظي يك جمله از حقايق بگويد به دست اينان كوبيده مي‌شود).
به دوستان گفتم پس چاره چيست؟ يكي گفت بايد با ايشان بسازي و نان را به نرخ روز بخوري. ديگري گفت ملايي همين است. يكي از دوستان گفت شما روز عيد فطر كه منبر مي‌روي به مردم ابلاغ كن كه باني دهه عاشورا براي عزاداري خود من هستم و بايد كسي پول ندهد، و از كسي پولي دريافت نشود. شما خودت يك سال يا دو سال يك واعظ خوب دعوت كن و خودت مجلس را اداره كن تا دست آنان كوتاه شود. من همين كار را كردم و روز عيد فطر در منبر اعلام كردم كه امسال باني و مدير عزا خودم هستم و از كسي هم پول دريافت نمي‌شود و كسي حق گرفتن پول ندارد. تا اينكه محرم شد از ناچاري مانند سالهاي گذشته مسجد را سياه پوش كردم، و روضه خوان دعوت كردم و خودم دم در براي پذيرايي واردين ايستادم. حاج عبدالرحيم و نوچه هاي او در صدد اذيت و آزار من برآمدند، هنگام نماز مي‌آمدند سوت زده و خنده هاي بيجا و از اين قبيل كارها مي‌كردند، و اين طرف و آن طرف به بدگويي از من و عيبجويي مي‌پرداختند كه اين آقا عادل نيست. عمامه اش فلان و عبايش بهمان است! ما صبر كرديم تا اين سال گذشت و سال ديگر باز همينطور، و چند سالي بدين منوال گذرانديم. آنان ديدند كه نانشان آجر شده، فردي موسوم به حاج حسين احمدي تبريزي، كه آدم عامي‌ساده‌ي بي خبر و كم سوادي بود، تحريك كردند. او آمد نزد من كه ماه رمضان نزديك است شما اجازه بدهيد ما مسجد را شبها احيا كنيم، براي هدايت جوانان برنامه بگذاريم، واعظ دعوت كنيم و مخارج تمام ماه با خود من است، شما يك نفر مجتهد نبايد مسجدتان خلوت باشد. من نيز پنداشتم نيت خير دارد، قبول كردم، خواهش كرد كه شما در امور مسجد دخالت نكنيد، من مسجد را آباد و تعمير خواهم نمود. من هم باور كردم. روز اول ماه رمضان آمدم نماز بخوانم ديدم فرش ها را برچيده اند و بنّاء آورده اند كه چايخانه مسجد را كه در غرب مسجد بود بياورند به طرف شرق مسجد. من گفتم تصرف در مسجد جايز نيست. مسجد چايخانه دارد و احتياجي به دومي‌ندارد و تصرف در محل نماز جايز نيست. گوش ندادند و گفتند بگذاريد ما آخر ماه همه را بر مي‌داريم. شب آمدم مسجد ديدم همان حاج عبدالرحيم با نوچه هاي خود آمده و دست اندر كار شده در اداره‌ي مسجد كه چايي بدهند، من قضيه را فهميدم ولي دير شده بود و چاره اي جز صبر نداشتم.
واعظ ايشان آمد و بنا كرد از اينان تعريف و تمجيد كردن و به خلفاي رسول الله (ص) بد گفتن و فحاشي كردن و هر شب از اثبات ولايت علي (ع) دم زدن، تعجب كردم مگر كسي در اين مسجد منكر ولايت و دوستي علي (ع) شده است؟! ديدم هر شب همين بساط است، واعظ را خواستم كه آقا امروزه جوانان ما خدا و قيامت را باور ندارند، قدري از خداشناسي و قيامت صحبت كنيد، در اينجا كسي منكر ولايت نيست؟ گفت صاحب مجلس از من درخواست كرده تا هر شب از ولايت علي (ع) بگويم، حاج حسين را خواستم كه آقا اينجا كسي منكر ولايت علي (ع) نيست كه شما دستور داده ايد تمام شبها را از اثبات ولايت و لعن به خلفا سخنراني كنند، حاجي گفت تازگي يك نفر سني شده، گفتم كيست؟ گفت: سيد مصطفي ، من گفتم در محل ما چنين كسي نيست؟ گفت شما او را نمي‌شناسيد او ساكن شميران است. گفتم او ساكن شميران است و از شميران تا محله‌ي شاهپور و اين مسجد راه بسيار دور و درازي است، برويد شميران با خودش صحبت كنيد، تقصير ما چيست و ما چه گناهي كرده ايم، اهل اين محل چه گناهي دارند؟ تا آن وقت ما سيد مصطفي را نمي‌شناختيم. بعدها معلوم شد وي جواني دانشمند و محققي فاضل و از ساكنين شميران و نواده‌ي آيت الله العظمي‌ميرزا احمد آشتياني است به نام سيد مصطفي حسيني طباطبايي كه به هيچ وجه منكر ولايت و دوستي علي (ع) نيست، بلكه خود را اولين دوستدار و پيرو حقيقي علي (ع) مي‌داند و عقيده اش آن است كه علي (ع) تابع دين است نه اصل دين و نه فرع دين.
به هر حال ماه رمضان آن سال را به همين نحو مبتلا بوديم و اينان كه شب ها براي ترويج دين مي‌آمدند و مسجد را اداره مي‌كردند نماز جماعت نمي‌خواندند، نماز فرادي خواندنشان هم معلوم نبود، ما كه نديديم. چون شب نوزدهم رمضان شد، مردم را خوب جمع كردند واعظ در منبر گفت: فرشهاي مسجد كهنه و فرسوده و نخ نما شده است، بايد مردم پول بدهند تا براي مسجد فرش نو تهيه كنيم، اول امام مسجد بدهد، من هم پذيرفتم دويست تومان بدهم، اسم ما را نوشتند، و بعد از مردم ديگر پول زيادي را جمع كردند تا براي مسجد فرش بخرند. اما ماه رمضان تمام شد، ما هر چه منتظر شديم از فرش خبري نشد، بلكه خادم مسجد را فريفتند و تنها قالي بزرگ نو كه در مسجد بود به اسم يك نفر حاجي كه مدعي بود زماني خود او اين فرش را وقف مسجد كرده به بهانه‌ي اينكه آن را براي تطهير مي‌برند، از مسجد خارج كردند.
پس از گذشت بيش از دو ماه گيرندگان پول در مسجد پيدا نشدند، ولي خودم يكي از آنان را در خيابان ديدم و پرسيدم فرش مسجد چطور شد؟ پاسخ داد ما از مردم پول جمع كرديم براي مسجد فرش بخريم، اما معلوم نكرديم و نگفتيم براي كدام مسجد!
به هر حال پول قالي ها را هم خوردند و رفتند و فقط در اطراف مسجد از ما عيبجويي مي‌كردند كه اين آقا اخلاق ندارد، بدين ترتيب از شرشان راحت شديم.