15. حكايتي از آيت الله بروجردي
پس از آنكه مراسم استقبال انجام شد به قم برگشتم، وارد منزل كه شدم ديدم عده اي از طلاب و فداييان اسلام زخميو دردمند آمده اند به منزل ما. گفتم چه شده؟ گفتند: ديروز عصر عده اي از ما طلاب فدايي در نماز جماعت مغرب در مدرسهي فيضيه شركت كرده بوديم، بدون خبر و ناگهاني عده اي چماق بدست به دستور آيت الله بروجردي و به رهبري شيخ علي لر كه يكي از طلاب لرستان است ريختند ميان صفوف جماعت و طلاب فدايي را مورد حمله و كتك قرار دادند و آقاي بروجردي دستور داده شهريه طلاب فداييان را قطع كنند و حجره هايي كه در مدرسه داشتند تخليه كنند. نويسنده خيلي تعجب كردم؛ زيرا فداييان اسلام عده اي از طلاب متدين بودند كه با منكرات و فساد دربار مبارزه ميكردند، و سزاوار بود كه آقاي بروجردي با ايشان همراهي كند نه آنكه وسط نماز ايشان را مضروب و مطرود كنند و ايشان چيزي نگويد. طلاب گفتند: خوب شد نبوديد وگر نه كتكي هم شما نوش جان ميكرديد! من گفتم: حال چه بايد كرد؟ گفتند: شما با آيت الله كاشاني رفيق هستيد راه چاره اين است كه برويد او را ملاقات كنيد، من فوري برگشتم تهران، در حالي كه منزل آقاي كاشاني شلوغ بود و دسته دسته مردم به زيارت او ميآمدند، آمدم مطلب را به ايشان گفتم، ايشان گفتند من كه در اين حال نميتوانم قم بروم، با اين سيد لُر (يعني آقاي بروجردي) صحبت كنم، اما آقاي فلسفي را ميفرستم، از اينرو به آقاي فلسفي امر كردند كه شما برويد قم و به آقاي بروجردي بگوييد اين فداييان فرزندان و قوت دست شما هستند، شما نبايد اينان را بكوبيد. بالاخره آقاي فلسفي براي مذاكره با آقاي بروجردي به قم آمد و ما هم با اميدواري برگشتيم، و به طلاب مژده داديم. علت آنكه خودم خدمت آقاي بروجردي نرفتم و راجع به اين موضوع مستقيما با ايشان صحبت نكردم، آن بود كه در زمان تبعيد آقاي كاشاني به لبنان حدود صد تن از مريدان كاشاني به قم آمدند كه در منزل آقاي بروجردي متحصن شوند و از ايشان بخواهند كه با دولت راجع به استخلاص آقاي كاشاني صبحت و مذاكره كند، ولي رفتار ايشان به گونه اي بود كه باعث شد از ايشان قطع اميد كنم. ماجرا از اين قرار بود كه چون اين عده وارد قم شدند، درباريانِ بروجردي، ايشان را به روستاي وشنوه بردند و نگذاشتند كه با مريدان كاشاني ملاقات كند، و حتي نگذاشتند با نمايندگان ايشان نيز صحبت كند. به محض اينكه پناهندگان به منزل آقاي بروجردي وارد شدند، درِ خانه را مأمور دولت گذاشتند كه كسي براي پناهندگان ناني و طعامينياورد، تا آنان خسته شده و خود متفرق شوند، اين بنده ديدم صد نفر در ميان خانه بدون غذا مانده اند، لذا رفتم به دكان نانوايي كوچهي عشقعلي (كه در آنوقت از پشت بام نانوايي تا پشت بام آقاي بروجردي راه داشت و هنوز خيابان چارمردان احداث نشده بود) به نانوا فهمانيدم كه شما همه شب مقداري نان از پشت بام براي پناهندگان ببريد، آنان پولش را ميپردازند و اگر ندادند من خودم خواهم داد، نانوا انصافا خدمت كرد و مرتبا براي پناهندگان مخفيانه نان ميفرستاد، متحصنين پس از آنكه مدتي ماندند و نتيجه نگرفتند ناچار متفرق شدند، و چون متفرق شدند آقاي بروجردي هم برگشت!! بنده خواستم وقت خلوتي با ايشان ملاقات كنم و مطلب را به ايشان بگويم كه كار خوبي نكرديد و علت خود داري از ملاقات را بخواهم، ولي ديدم آقا به ثقل سامعه مبتلاست و از طرف ديگر اصحاب آقا مغلطه خواهند كرد، و مانع ميشوند، لذا مطلب را برايشان نوشتم و با پست شهري فرستادم، گويا چون امضاي من بود اصحابش نگذاشتند كه نامه به دست ايشان برسد، دو مرتبه نوشتم، باز اصحاب او نگذاشتند كه نامه به دست ايشان برسد، در نامه نوشته بودم وقت ملاقات خصوصي بدهيد. و اينكه ميگويم نامه ها به دست ايشان نميرسيد، بدين جهت است كه اگر ميرسيد مطلع ميشدم، زيرا همه روزه در بين راه هنگاميكه ايشان به حوزه درس خود و من به حوزهي درس خود ميرفتم، همديگر را ميديديم و احوالپرسي ميكرديم، ولي ايشان كه همواره در بين راه مرا ميديد، چيزي نگفت و معلوم بود از نامه ام بي خبر است، تا اينكه ناچار شدم نامه اي به نام حسين خان بوشهري نوشتم، و در آن، وقت ملاقات خواستم. نامهي سوم به ايشان رسيد، و لذا در بين راه كه مرا ديد فرمود: نامه اي نوشته ايد؟ عرض كردم بلي. فرمود: روز چهارشنبه ساعت هشت تشريف بياوريد.
نويسنده همان روز در همان ساعت تعيين شده به منزل ايشان رفتم، ديدم 10 يا 12 نفر از اصحاب ايشان در اتاق خصوصي كه ما وقت خواسته بوديم با ايشان نشسته اند، بعد از تعارفات معموله ايشان گفتند شما فرمايشتان را بفرماييد. عرض كردم غير از شما اگر كسي ديگري باشد من عرضي ندارم. فرمودند ايشان از خودمانند. باز عرض كردم من عرضي ندارم. اين بود كه به اصحاب خود گفتند: برويد اتاق ديگر، آنان برخاستند و با اوقات تلخ به اتاق ديگر رفتند. ولي پشت در اتاق به استراق سمع پرداختند و چنانكه گفتم آقاي بروجردي به ثقل سامعه مبتلا بود و من ناچار بايد با صداي بلند به ايشان صحبت كنم. ديدم ناچارم با صداي بلند مطالب خود را بگويم، و اگر خودداري كنم شايد ايشان عصباني شوند و يا مانعي پيش آيد. ولذا گفتم توكلت علي الله، و عرض كردم: شما بايد كاري كنيد كه نامه هاي مردم را اصحابتان پيش از شما باز نكنند و بدست شما برسانند، فرمودند ميرسانند. عرض كردم چنين نيست؛ زيرا من دو نامه فرستادم نرسيد ولي نامهي سوم كه به نام حسين خان بوشهري نا موجود بوده، رسيد، گفتند من هم ميخواستم بپرسم چرا به نام حسين خان نوشته ايد؟ گفتم علت آن همين است. سپس گفتم هزار سال است شما بني اميه را لعن ميكنيد كه چرا باوجود اينكه امام حسين (ع) را به كوفه دعوت كردند آب را به روي او بستند، ولي خودتان عده اي از مسلمانان را كه براي أمر ديني و احقاق حق يك مجتهد به شما پناه آورده ومهمان شما بودند، وا گذاشتيد و عوض مهمان نوازي به سفر رفتيد و اصحاب شما نان و آب را به روي ايشان بستند تا ناچار متفرق شدند. خوب بود شما دو نفر نمايندهي ايشان را بخواهيد اگر مطلب صحيحي داشتند حتي المقدور با آنان همراهي ميكرديد، و اگر مطلب و خواستهي ايشان مشروع و يا مقدور شما نبود. به ايشان صريحا اعلام ميداشتيد، نه اينكه بگذاريد و برويد و پاسبان درب خانه خود بگذاريد. سخن من به اينجا كه رسيد اصحاب او با عصبانيت وارد اتاق شدند كه آقا كار دارند شما وقت ايشان را تلف كرده ايد. من ديدم اگر سخن را ادامه دهم ممكن است مورد ضرب و شتم واقع شوم، لذا خودداري كرده و برخاستم و ديگر از آقاي بروجردي مأيوس شدم. و اين بار كه فداييان را كتك زدند نزد ايشان نرفتم و به طريق ديگري براي احقاق حقشان اقدام كردم.