11. مسافرت با آیت الله کاشانی

بالاخره طولي نكشيد باز همان ديكتاتوري شاه برقرار شد و در سال 1328 و 1329 شمسي به تهران آمدم؛ زيرا به آيت الله سيد ابوالقاسم كاشاني كه در تهران تا اندازه اي شهرت داشت و مانع ديكتاتوري شاه بود، ارادت داشتم، ولي علماي ديگر اكثرا نان را به نرخ روز مي‌خوردند و يا با شاه موافق بودند و يا ساكت.
آيت الله كاشاني معتقد بود كه بايد در انتخابات مجلس شوري دخالت كرد و از طريق مجلس به اصلاحات پرداخت و لذا در ايام انتخابات كه مي‌شد دولت از وجود ايشان بسيار خائف بود.
در سال 1328 شمسي در زمان رئيس الوزرايي احمد قوام، آيت الله كاشاني قصد دخالت در انتخابات كرد تا از تعداد وكلاي انتصابي دربار در مجلس بكاهد. نويسنده از دوستان صميمي‌آيت الله كاشاني بودم و تابستانها كه مي‌آمدم تهران به منزل ايشان وارد مي‌شدم، در همين سال بود كه به من فرمودند شما برويد يك ماشين دربست كرايه كنيد براي سفر به خراسان، اين بنده نيز چنين كردم و مهياي مسافرت شديم. آقاي شيخ محمد باقر كمره اي و يكي دو نفر ديگر نيز حاضر شدند با نويسنده و آقاي كاشاني و يكي از فرزندانشان كه جمعا شش نفر مي‌شديم به طرف مشهد حركت كرديم، دولت از مسافرت ما وحشت داشت كه مبادا در شهرهاي بين راه، ايشان وكلايي را براي مجلس تعيين و پيشنهاد كند و مردم را ترغيب كند به انتخابات و تعيين نمايندگاني كه خيرخواه ملت باشند، و لذا چون ما از تهران حركت كرديم، شهرهاي بين راه مطلع و آماده استقبال شدند و از آن طرف دولت به مامورين شهرستانهاي بين راه ابلاغ كرده بود كه تا مي‌توانند اخلال كنند و بهانه اي بدست دولت بدهند كه آيت الله كاشاني را به تهران برگردانند.
چون ما وارد سمنان شديم، مردم طاق نصرت زده و به استقبال پرداخته و علامه سمناني يعني آقاي شيخ محمد صالح مازندراني كه أعلم العلماي آن نواحي بود به استقبال آمد و ايشان را به مسجد سمنان دعوت كرد، پس از ورود به سمنان قرار شد به مسجد برويم و آقاي كاشاني نماز جماعت بخواند و اينجانب يا يكي ديگر از همراهانش سخنراني كنيم دكتري به نام سيد رضي خان را كه البته مرد با ايمان و چيز فهمي ‌بود براي وكالت سمنان انتخاب كنند. در اينجا آقاي كمره اي سخنراني كرد، پس از آنكه خواستيم از سمنان خارج شويم در هنگام خروج، صداي شليك گلوله بنلد شد، معلوم شد شهرباني خواسته زد و خوردي و يا سر و صدايي ايجاد كند كه بهانه اي به وجود آورد و آقا را برگرداند ولي دير دست به كار شده بود؛ زيرا ما از سمنان خارج شده و در راه دامغان بوديم.
به هر حال ظهر را در دامغان مانده و منزل يكي از اهل علم نهار را صرف كرديم و سپس به طرف شاهرود حركت كرديم در نزديكي شاهرود به جايي رسيديم نه نام ده ملاكه طاق نصرت زده بودند و مردم به استقبال آمده بودند و خواهش كردند كه ما پياده شويم و چايي و شربتي صرف كنيم، لذا پياده شديم، پس از ساعتي خواستيم حركت كنيم ديديم دسته دسته جمعيت از طرف شاهرود به استقبال آمده و شعار مي‌دادند و از جمله مي‌خواندند:
سيد ما، سرور ما، خوش آمدي
نايب پيغــمبر ما، خوش آمدي

ناگهان ماشيني پيدا شد كه از طرف تهران آمده بود و يك سرهنگ و عده اي سرباز در آن بود كه پياده شدند، و جلو ماشين آقاي كاشاني را گرفتند و با ايشان نجوا كردند. و پيدا بود مأموريت داشتند كه ما را به تهران برگردانند، چون جمعيت زياد بود آشكارا چيزي نگفتند، پس از آنكه صحبتشان تمام شد، آقاي كاشاني به ايشان گفته بود بگذاريد ما برويم شاهرود، آنجا تلفني با دولت صحبت كنيم و اگر ناچار بايد برگرديم برخواهيم گشت. و لذا راه دادند كه ما به طرف شاهرود حركت كنيم. از آن طرف دو نفر از علماي شاهرود براي خودنمايي و كسب شهرت و وجاهت مسابقه گذاشته بودند براي آنكه آقاي كاشاني را به منزل خود وارد كنند و هر كدام عده اي از مريدان خود را با ماشين فرستاده بود كه آقاي كاشاني را به منزل خود ببرند. يكي آقاي حاج ميرزا عبدالله شاهرودي و ديگري حاجي اشرفي شاهرودي.
در اين هنگام كه آقاي كاشاني با آن سرهنگ به نجوا سخن مي‌گفت، طرفداران اين دور روحاني رسيدند و به آقاي كاشاني سلام كرده و تقاضاي خود را ابلاغ كرده و هر كدام از آنان خواستند آقا را بكشانند به طرف ماشين خود. آقاي كاشاني عصباني شد و گفت از يك طرف خيانت دولت و از طرف ديگر ناداني ملت. سپس رو به نويسنده كرد و گفت با اين ملت چه بكنيم و قضيه را به من گفت من عرض كردم اجازه دهيد من مي‌روم شاهرود و هر دو آقا را راضي مي‌كنيم و سپس در بين راه به شما ملحق خواهم شد. فعلا شما با ماشين خودتان كه از تهران آمده ايم حركت كنيد، و وارد ماشين اين دو دسته نشويد، و خودم به شاهرود رفتم و آقايان را ديدم و بنا شد آقاي كاشاني به منزل ثالثي وارد شود ولي قبل از ورود به منزل ثالث، در منزل هر يك از اين دو آقا چاي ميل فرمايند و به اين طريق ما بين اين دو آقا را اصلاح كرديم.
چون وارد شاهرود شديم، اهالي فهميدند كه دولت خيال دارد آقا را برگرداند، تمام جوانان شاهرود مهيا شدند كه نگذارند و شب و روز منزل آقا را حفاظت مي‌كردند و كشيك مي‌دادند تا اينكه دولت ظاهرا راضي شد كه آقا حركت كند به طرف مشهد. و پس از چند روزي به طرف سبزوار حركت كرديم، آن سرهنگ كه با مأمورين خود مأمور بودند كه ما را از بين راه برگردانند، به ماشين ما نرسيدند و يا غفلت كردند.
هنگامي‌كه وارد سبزوار شديم، ملت به استقبال آمده بودند با اينكه دولت تلفن و تلگراف را قطع كرده بود تا اهالي سبزوار متوجه ورود ما نشوند، ولي مردم مطلع شدند، پس از ورود به شهر به منزل آقاي حاج ميرزا حسن سبزواري سيادتي وارد شديم و تا ثلث شب جمعيت در جنب و جوش بودند. آقاي كاشاني رو به من كرده گفتند: من خسته ام و خوابم مي‌آيد، و دامادي دارم در سبزوار، مي‌خواهم مخفيانه بروم آنجا و استراحت كنم، من عرض كردم بنده نيز خسته ام، بهتر است من بروم بيرون در و شما هم به بهانه وضو گرفتن بياييد دم در خانه و بدون اينكه كسي مطلع شود برويم به منزل داماد شما، به همين منظور از تاريكي شب استفاده كرده و مجلس را به آقاي كمره اي و ساير دوستان واگذار كرديم و رفتيم در منزل داماد ايشان. رختخواب آوردند، چون هوا معتدل بود در حياط خوابيديم. يك ساعت به اذان صبح بود كه ناگهان از خواب جستم و ديدم دور تا دور بامها را نظامي‌گرفته و از ديوار به داخل خانه سرازير شده اند و آقاي كاشاني بيدار شده و به حال تغير مي‌فرمايد اين نادانها چه مي‌خواهند؟ نويسنده زود لباسهاي خود را پوشيدم، معلوم شد نظاميان براي دستگيري و برگرداندن و يا تبعيد ما به جايي كه مأمورند، آمده اند، خواننده بايد اين سطور را بخواند و از خيانت دولت و شاه مطلع گردد. يك نفر مجتهد كه تقصير او اين است كه مي‌خواهد نمايندگاني صالح براي ملت انتخاب شود بايد از همه چيز ممنوع باشد، ولي از آنطرف همين شاه مي‌رفت دست آقاي بروجردي را مي‌بوسيد، زيرا او به خير و شر ملت كاري نداشت، ولي آقاي كاشاني كسي بود كه از بيچارگي ملت و خيانتهاي دولت بسيار تأسف مي‌خورد و همين آقاي كاشاني كسي بود كه در بين النهرين يعني عراق فتواي جهاد داد و مدتي با دولت بريطانيا جنگيد تا اينكه به دولت عراق استقلال بخشيد. اكنون شاهي كه نوكر انگليس است بايد تلافي كند.