12. دستگيري و تبعيد مؤلف با آيت الله كاشاني
به هر حال نظاميان از ديوارها پايين آمدند و معلوم شد ميخواهند آيت الله كاشاني را حركت دهند. نويسنده هم همراه ايشان و مأمورين حركت كردم، در بين راه آقاي كاشاني به من فرمودند: شما بر گرديد؛ زيرا دولت با شما كاري ندارد و فقط هدف دولت برگرداندن كاشاني است، من عرض كردم برگشت من برخلاف ارادت و بر خلاف رفاقت است و من هرگز بر نميگردم.
رسيديم به خيابان، دو ماشين نظاميبود، آقاي كاشاني و مرا در ماشين جلو با خود سرهنگ سوار كردند و باقي در ماشين بزرگ در پشت سر ما سوار شدند. حركت كرديم، چون به دروازه شهر رسيديم، من دقت كردم كه ببينم آيا از دروازه اي كه ديشب وارد شديم ما را خارج ميكنند و يا از دروازهي ديگر. از بناها فهميدم همان دروازه ديشب است و حدس زدم كه ما را به تهران برميگردانند، به آقاي كاشاني عرض كردم: ما را به تهران برميگردانند. فرمودند از كجا ميگويي؟ گفتم من از دروازه كه خارج شديم فهميدم. مقداري كه از شهر دور شديم سپيده صبح دميد و هوا روشن گرديد. نويسنده به سرهنگ گفتم: آقا جان ما كه با نعلين نميتوانيم فرار كنيم، هر كجا به آب رسيديم ما را پياده كن نماز بخوانيم، و پس از نماز سوار شويم، قبول كرد. رسيديم سر راه به جوي آبي، پياده شديم با آقاي كاشاني نماز خوانديم و مجددا سوار شديم، ولي سرهنگ و نظاميان نماز نخواندند. من به سرهنگ گفتم: قشون ابن زياد كه راه بر امام حسين (ع) گرفتند از شما بهتر بودند. گفت براي چه؟ گفتم براي آنكه آنها نماز خواندند و نمازشان را به امام حسين (ع) اقتدا نمودند، ولي شما كه مدعي حفظ اسلام و مملكت اسلاميهستيد از دين بي خبريد و نماز هم كه نميخوانيد، آقاي سرهنگ بدش آمد، آقاي كاشاني گفتند او را رها كن، در اين وقت ديدم ماشين ها از جاده منحرف شده و به طرف تپه هاي كنار جاده ميروند، كميوحشت ما را گرفت، اين مأمورين ما را به كحا ميبرند، شايد ميخواهند ما را به قتل برسانند و در ميان اين تپه ها مدفون سازند، هر چه از سرهنگ پرسيدم كجا ميرويد؟ جواب نميداد تا مدتي همينطور ما را از اين دره به آن دره ميبردند، و ما تسليم مقدرات إلهي بوديم.
تا اينكه از دور درختاني پيدا شد و قريه اي كه بعدا فهميديم فريومد و از قراي جوين و هفت فرسخي سبزوار است. ما را نزديك قريه در باغي كه در وسط آن عمارتي قرار داشت جاي دادند. چون وارد اتاق شديم، ديديم اطراف اتاق به در و ديوارها عكس هاي آيت الله كاشاني چسبيده، تعجب كردم. صاحب منزل جلو آمد در حال تعجب و از من پرسيد اين آقا آيت الله كاشاني هستند؟ گفتم: آري خودشان هستند. فوري دست آقا را بوسيد و گفت: آقا شما كجا اينجا كجا، عجب فيضي نصيب ما شده است و رفت براي ما كره و پنير و تخم مرغ و نان لواش و غيره با چايي حاضر كرد و خيلي اظهار خوشحالي نمود. ولي سرهنگ مراقب بود از بيرون كه حادثه اي بر ضرر او رخ ندهد. پس از ساعتي كه صاحب خانه خود را معرفي كرده بود به من گفت اگر اجازه دهيد ما صد نفر تفنگدار داريم و ميتوانيم اين نظاميان را غافلگير كنيم و آقا را برسانيم به مشهد! من جواب دادم من نظري ندارم و فكرم جمع نيست، از آقا جويا شوم و به شما جواب دهم، سپس از آقا پرسيدم صاحب منزل را ميشناسيد و آيا مورد اطمينان است؟ فرمود: بلي ميشناسم، گفتم چنين پيشنهادي كرده است. آيا راست ميگويد و از عهده بر ميآيد؟ فرمود: بلي، گفتم بنا بر اين چه جوابي به او بدهم؟ فرمودند: صبر كن، به او بگو ساعتي بايد فكر كنند تا جواب دهند، باز دو ساعت ديگر آمد و جواب خواست، گفتم فرمودند صلاح نيست، ما به حالت مظلوميت باشيم بهتر است.
نويسنده از توقف در فريومد فهميدم كه مأمورين ترسيده اند كه ما را روز از راه شاهرود ببرند، خواستند شبانه ما را حركت دهند و از راه فيروز كوه وارد تهران كنند، به هر حال چون روز به آخر رسيد ما را حركت دادند و صاحب منزل نيز با ماشين خود با مقداري زاد و توشه براي بين راه، به دنبال ما حركت كرد.
ما را آوردند بيرون تهران در ميان كاروانسرايي مخروبه نگاه داشتند تا صبح شد ما را حركت دادند و به قزوين بردند و در بهجت آباد كه يك ده كوچك خالي از سكنه بود در ميان خانه اي جاي دادند و اطراف آن را مأمور گذاشتند تا دو ماه ما را آنجا نگه داشتند. در اثر پشه مالاريا در آنجا بيمار شدم و كم كم بواسطه نبودن دارو و پرستار، بيماري من سخت شد به طوري كه به حالت بيهوشي افتادم. و مرحوم كاشاني داروهاي گياهي ميجوشانيد و به حلق من ميريخت، تقريبا تا سه ماه آنجا بوديم و روزهايي كه حالي داشتم با ايشان بحث علميو در مسايل فقهي گفتگو ميكرديم، ولي چون بيماريم شدت گرفت كار بر آقاي كاشاني سخت شد، ناچار نامه اي به قوام نوشتم كه شما با آقاي كاشاني طرفيد و من كه مريضم تكليفم چيست؟. چون نامه را فرستادم مأمور آمد و قرار شد مرا براي معالجه به تهران ببرند، در تهران تحت معالجه قرار گرفتم و حالم بهتر شد، مجددا مرا به همان بهجت آباد باز گرداندند. حال سه ماه است كه همسر و اطفالم در قم بدون سرپرست ميباشند، نه مواجبي از دولت دارم و نه پولي از جاي ديگر كه براي ايشان بفرستم و در اين سه ماه به خانواده ام بسيار سخت گذشته بود و حتي علماي قم كه خود را پرچمدار هدايت و پاكي و عدالت ميدانستند با اينكه مطلع بودند چه بر سرم آمده، احوالي از من يا از خانواده ام نپرسيدند، تا اينكه دولت آيت الله كاشاني را تحت نظر به شهر قزوين تبعيد كرد و مرا آزاد نمود.
طولي نكشيد كه آيت الله كاشاني را به بهانهي اينكه در دانشگاه به شاه سوء قصد شده به صورت وحشيانه اي دستگير كردند، يعني عده اي ساواكي و دزدان درباري به خانه اش هجوم كرده و او را با توهين و آزار گرفتند و به لبنان تبعيد كرده و در آنجا تحت نظر قرار دادند.